رویای من ...


85/9/10 ::  1:23 عصر

                            
نویسنده : نادر

85/9/10 ::  1:23 عصر

موقعی که خدا پنجره ی بهشتو باز

کرد منو دید ازم پرسید امروز چه آرزویی داری؟؟

گفتم خدایا همیشه مواظب اونی که منو تنها گذاشت باش چون برام خیلی عزیزه

هر بار که می خوام شروع کنم ستاره هارو بشمارم چشمای تو رو تو

آسمون می بینم دیگه اون الماس

 های قشنگ منو می شناسن ومی دونن که هر وقت طلوع کنن من

 منتظرشون هستم ... حالا دیگه اون

 چراغ های آسمونی با خاموش و روشن شدنشون دارن می گن که

خورشید خانم کفش های طلایی

 شو پاش کرده و داره می آید ... رو تن شیشه اسم تو رو می نویسم

شیشه گریه می کنه !!! تا هر وقت

 بخوای منتظرت می مونم تا بهت بگم دوستت دارم

 

      

به همین آسانی ...

عشقبازی به همین آسانی است ...
که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کار همواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبعیت با ما

عشق بازی به همین آسانی است ...
شاعری با کلماتی شیرین

دست آرام ونوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

عشق بازی به همین آسانی است ...
که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند


عشق بازی به همین آسانی است
...

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هر که با پوزش و پیغامی با رهگذری
هر که با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظه کار

عرضه سالم کالایی ارزان به همه

لقمه نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطره خوش تا فردا

در رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشق بازی به همین آسانی است


نویسنده : نادر

85/9/10 ::  1:23 عصر

آن روز که بی صدا در غروب دلتنگی ام سفر کردی

من کاسه ای از اشک چشمانم را بدرقه راهت کردم .

آن روز که ساک سفرت را برداشتی ،من پنهانی در جیب کوچکت گلسرخی را گذاشتم تا اگر چشمت

به آن افتاد به رسم طبیعت در بهار برگردی.

من هنوز منتظرم ،منتظر تا با دلی صاف و ساده وقلبی روشن برگردی و بدانی محبت سرایی نداردو

بدانی آنجا که دل آدم آنجاست همان جا محبت هم هست.

کاش بهار به قلب من سری می زد . کاش دستی لبریز از محبت غبار غم را از پنجره دلم می زدود.

کاش سادگی ، یکرنگی و صداقت در وجودم موج می زد، پس چرا باور نکردی؟

موقعی که خدا پنجره ی بهشتو باز

کرد منو دید ازم پرسید امروز چه آرزویی داری؟؟

گفتم خدایا همیشه مواظب اونی که منو تنها گذاشت باش چون برام خیلی عزیزه

فدای سرت اگه من خیلی تنهام فدای سرت اگه گریونه چشمام

فدای سرت اگه دلمو شکستی میگن عاشق یکی دیگه هستی

فدای سرت اگه من خیلی تنهام فدای سرت اگه گریونه چشمام

فدای سرت اگه دلمو شکستی میگن عاشق یکی دیگه هستی ....

فدای سرت..........

 


نویسنده : نادر

85/9/10 ::  1:23 عصر

 

    گمشده

در خانه دلت آشیانی گزیدم ویارم وفا نکرد.

با خاطرت شعری سرودم و مطلب ادا نگشت

اشکم جویبار بهاری شد و شکوفه هایت نشکفت

در منظر چشمت چهره ای آفریدم و آن هم دوامی نیافت

در رواق منزل دلت شمعی شدم وآری !

که طوفان سینه تنگت به آن هم وفا نکرد

در انتهای سکوت شب با یاد تو گریستم و

افسوس که آن سیلی شد و جان از کفم نگرفت !

راز دلم با تو بگفتم و امید وصل یافتم

اما چه حاصل که تبسمت هم نشانی از وصا ل نداد

جانم به کف گرفتم و دور از دیار شدم

افسوس که ترک دیار هم در تو اثر نداشت

با کوله بار خستگی و با یک دنیا امید

بازگشتم و ولی دگر نشانی از تو نبود !!!

بـــا تــو همیشه سبز بودم و امید من پرواز

بـی تـــو چگونه توانم راه بـیابم در آفتاب ؟


نویسنده : نادر

85/9/10 ::  1:23 عصر


نویسنده : نادر

<   <<   6   7   8   9   10      >

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
8145


:: بازدید امروز :: 
29


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

رویای من ...

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

پاییز 1385