سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویای من ...


85/9/16 ::  6:52 عصر

 

عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان

کاشکی   دریا جای   ما بود وخدا 

کاشکی قلبا ساده بود و بی ریا

تو دلا سرما و تا ریکی نبود

زندگی سیاه وپر کینه نبود

 

 

ین سلام چه شیرین است چون از قلبم بر می آید آنجایی که مملو از عشق و زندگی و صفاست.

زندگی از منجلابی به نام محبت سرچشمه می گیرد و به رودی به نام عشق می ریزد و به دریای دل می ریزد. پس خدایا عشق و محبت را پیوند ده.

زندگی را دوست دارم در لحظه.نمی دانم که فردا خواهم بود یا نه فقط گذشته را در یاد دارم گذشته ای که سرشار از پستی و بلندی بوده و هست.

راستی دوست دارم که نظر شما رو در مورد (( زندگی در لحظه )) را بدونم.

به امید آنکه روزی به وصال او دست یابیم.

 

آن که بد ما به خلق گفت سینه اش را  نخراشم
ما خوب او به خلق گوئیم تا هردو دروغ گفته باشیم

 

 

خدایا  :  آسان بودن دشوار است  .... آسانم کن

خدایا   :  کلام تو بودن دشوار است  .... بارانم کن

خدایا   :  خداوندا  آن نیستم که باید  .... آنم کن

راستی ! مادرم می گوید: با همه باید ساخت.

اما ذهن من معتقد است. همه را باید ساخت.

 

دوستت دارم تا بی نهایت با صداقت تا قیامت 

عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"

استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین

شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته

باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: "چه آوردی؟" و شاگرد با حسرت جواب داد:

"هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."استاد

گفت: "عشق یعنی همین!"

شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"

استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور.

اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد

پرسید  که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

"به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.

ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"

 

 

گفتم تو شیرین منی                                 گفتی تو فرهادی مگر؟

گفتم خرابت میشوم                                  گفتی تو ابادی مگر؟

گفتم ندادی دل به من                                گفتی تو جان دادی مگر؟

گفتم ز کویت میروم                                   گفتی تو آزادی مگر؟

گفتم فراموشم نکن                                  گفتی تو در یادی مگر؟

گفتم خاموشم سالها                                گفتی تو فریادی مگر؟

گفتم که بربادم مده                                   گفتی نبر بادی مگر؟

گفتم که این آف رو بخون                            گفتی که الافم مگر؟!!

 

آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم

 

از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

 

 تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم

 

 شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

 

 

عشق یعنی

 

عشق یعنی خاطرات بی غبار


دفتری از شعر و از عطر بهار 

 

عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز


زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

 

عشق یعنی چشم خیس مست او

 

 


برای من نوشته گذشته ها گذشته تمام قصه ها هوس بود
 
 
برا او نوشتم برای تو هوس بود ولی برای من نفس بود
 
 
کاشکی خبر نداشتی دیونه نگاتم
 
 
یه مشت خاک ناچیز افتاده ای به زیر پاتم
 

 

برای من
 
 
برای من سرنوشت نامعلوم و بسته است    

از رویت عاشقان هر دودیده خسته است
 
 
برای من عاشقی افسانه و محال است 

با دیگری تا شدن مثل خواب و خیال است
 
 
برای من اشک تو گرمی و آرامش است 

  صدای   شیون   تو  برایم   آسایش  است
 
 
    برای  من  خیانت   پاداش  دلبران  است   

   هر که دلی راشکست درجمع برتران است
 

 

 
    برای من  محبت  دروغ  و  بیهوده  است       

 هر آن که دل ببندد فرتوت و فرسوده است


 
    برای من همسفر اکنون فقط کینه است    

    آتش نفرت وغم روشن در این سینه است


 
    برای من  جدایی  لذت  این   بازی  است     

  تنها شدن پسندم چونکه خدا  راضی است

 

    برای من  انتظار  فقط  برای  مرگ  است       

رنگ   فردا  برایم   مثل  زردی  برگ  است

 

 

مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا همگان بدانند سیاهی روزگار را چشیده ام.

 

چشمانم را باز گذارید تا همگان بدانند چشم به راه او هستم . دستانم را باز

 

گذارید که همگان بدانند به آرزویم نرسیده ام . تکه یخی برروی قبرم بگذارید

 

تا با اولین اشعه خورشید آب شود و بجای محبوبم بر سر قبرم گریه کند ...

 

 

زندگی پیدا کردن لکه های رنگی است از بین تاریکی ها

 

یادت باشه تو برای دنیا یک نفری ولی میتونی برای یک نفر یه دنیا باشی

 

سعی کن به خاطر کسی که دوستش داری غرورتو از دست بدی

 

نه به خاطر غرورت کسی را که دوستش داری از دست بده .


 

 

یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس او هرگز نمی داند


نگاهش می کنم ، شاید بخواند از نگاه من ، که او را دوست دارم


ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند  ( و ا ی )

به برگ گل نوشتم من ، که او را دوست می دارم


ولی افسوس ، او گل را به زلف کودکی آویخت ، تا او را بخنداند


صبا را دیدم و گفتم صبا ، دستم به دامانت


بگو از من به دلدارم ، تو را من دوست می دارم


ولی ناگه ، ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را بپوشانید

 

سخنی از یک مرد :

«« اگه یه روز شاد بودی آروم بخند که غم بیدار نشه

و اگه یه روز غمگین شدی آروم گریه کن که شادی نا امید نشه. »»

 

 

تو میروی و من فقط نگاهت می کنم تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم

 

بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم

 

اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است

 

 

 

غروب شد خورشید رفت آفتابگردان به دنبال خورشید میگشت ناگهان ستاره ای

 

 چشمک زد آفتابگردان سرش را پایین انداخت آری! گلها هیچ وقت خیانت نمیکنند

 
 
 

چنان دل کندم ازدنیا که شکلم شکل تنها ئیست

ببین مرگ مرادرخویش که مرگ من تما شا ئیست

مرادراوج می خواهی تما شا کن تما شا

دروغ این بودم از دیروز مرا امروز حا شا کن

دراین دنیا که حتی ابرنمی گرید به حال من

همه ازمن گریزانند تو هم بگذرازاین تنها

گره افتاده درکارم به خودکرده گرفتارم

به جزدرخودفرورفتن چه راهی پیش رودارم

 

من از دریچه چشمت به آفتاب رسیدم


سبد سبد گل خورشید از نگاه تو چیدم

به شوق روی تو از مرز آفتاب گذشتم


به بیکرانه ترین کهکشان عشق رسیدم

به سمت روشن اشراق دیده بر تو گشودم


هـزار قافـــــــــــله نور در طـــــواف تو دیدم

به زیر طاق دو ابرویت آشیانه گرفتم


و در حــــریم نگاهت کبوترانه پریدم

به پیش پـــای تو افکندم از خیال کمندی


بدین بهانه تو را در کمند خویش کشیدم

قسم به ناز نـگاهت که در قبیله خوبان


مثال چشم تو من چشم آهوانه ندیدم

اگر به زلف تو بستم دل شکسته خود را


زهر که غیر تو بود و ز هر چه جز تو بریدم

تو روشنایی صـــــبحی به روزگار سیاهم


درون چشم سیاهت نهفته صبح سپیدم

دلم به وصل تو دارد امید عمر دوباره


مباد آن که شود نا امــید از تو امیدم

 

ای سر چشمه ی محبت


ای عشق واقعی


چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است


چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود


بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است


چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای


من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی


تو هوای دلم را با طراوت کردی


زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم


پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم

 نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشی


برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی


نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند


نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند

 

نمی خواهم کسی نقش چهره ات در خاطرش ماند


نمی خواهم نگاهی درنگاه تو در آمیزد


نمی خواهم به غیر از من بگیرد دست تو دستی


نمی خواهم کسی یارت شود در ره مستی


نمی خواهم به جز من یار کسی باشی


گل نازم!نمی خواهم خاروخسی باشی

 
نمی خواهم کسی با یار من سخن گوید

اگر چه قاصدم باشد که تا پیغام من گوید

نمی خواهم به گورستان رود آن یار محبوبم

مبادا مرده ای زنده شود با او سخن گوید
 
*جز تو هرگز با کسی از عشق از فردا نخواهم گفت.

 

 

من و تو

همه می ترسند

اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم و

نترسیدیم

سخن از

پیوند سست دو نام 

و هم آغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از

گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی

بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان

مثل فلس ماهی در آب

سخن از

پچ پچ ترسان در ظلمت نیست

سخن از

روزست و پنجره های باز و

هوای تازه

سخن از

دستان عاشق ماست

که پلی از عطر ونور و نسیم

بر فراز شب ساخته اند

به چمنزار بیا

صدایم کن

از پشت نفسهای گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

صدایم کن

اشک راز یست...


لبخند راز یست...

عشق را ز یست...

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشهای تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

دستت را به من بده

دست های تو بامن آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با توفان

به سان علف که با صحرا

با سان باران با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن میگوید

نمیدونم امشب چه حالی دارم و چی مینویسم...

فقط میدونم دارم تو کوچه رویاهات قدم میزنم ...

هر چی میام جلو تر ازت دور تر میشم ...

همه کوچه بوی تو رو میده بوی نفسهات ...که از ته صدات منو میخونه...

تنها چیزی که باور نمیکنم دیدنته... شده برام یه آرزوی محال ...

هیچ وقت کنارم نیستی ...این فقط خیال تو که منو دنبال میکنه...

چقدر شیرینه رویایی که رنگ از وجود تو میگیره ...

چقدر آرامش بخشه وقتی که حتی در خیال پیش منی ...

وجودت حتی رویات بهونه موندنمه...پس اونو ازم نگیر

 


نویسنده : نادر

85/9/16 ::  6:52 عصر


نویسنده : نادر

85/9/16 ::  6:52 عصر

 

 

پیام تک سوار عشق

 غـــــــــم هـــــجـــــران تــــو      

 

بیا که دل دریای من بی تو مردابه


نویسنده : نادر

85/9/16 ::  6:45 عصر

 

    گمشده

در خانه دلت آشیانی گزیدم ویارم وفا نکرد.

با خاطرت شعری سرودم و مطلب ادا نگشت

اشکم جویبار بهاری شد و شکوفه هایت نشکفت

در منظر چشمت چهره ای آفریدم و آن هم دوامی نیافت

در رواق منزل دلت شمعی شدم وآری !

که طوفان سینه تنگت به آن هم وفا نکرد

در انتهای سکوت شب با یاد تو گریستم و

افسوس که آن سیلی شد و جان از کفم نگرفت !

راز دلم با تو بگفتم و امید وصل یافتم

اما چه حاصل که تبسمت هم نشانی از وصا ل نداد

جانم به کف گرفتم و دور از دیار شدم

افسوس که ترک دیار هم در تو اثر نداشت

با کوله بار خستگی و با یک دنیا امید

بازگشتم و ولی دگر نشانی از تو نبود !!!

بـــا تــو همیشه سبز بودم و امید من پرواز

بـی تـــو چگونه توانم راه بـیابم در آفتاب ؟


نویسنده : نادر

85/9/16 ::  6:45 عصر

موقعی که خدا پنجره ی بهشتو باز

کرد منو دید ازم پرسید امروز چه آرزویی داری؟؟

گفتم خدایا همیشه مواظب اونی که منو تنها گذاشت باش چون برام خیلی عزیزه

هر بار که می خوام شروع کنم ستاره هارو بشمارم چشمای تو رو تو

آسمون می بینم دیگه اون الماس

 های قشنگ منو می شناسن ومی دونن که هر وقت طلوع کنن من

 منتظرشون هستم ... حالا دیگه اون

 چراغ های آسمونی با خاموش و روشن شدنشون دارن می گن که

خورشید خانم کفش های طلایی

 شو پاش کرده و داره می آید ... رو تن شیشه اسم تو رو می نویسم

شیشه گریه می کنه !!! تا هر وقت

 بخوای منتظرت می مونم تا بهت بگم دوستت دارم

 

      

به همین آسانی ...

عشقبازی به همین آسانی است ...
که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کار همواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبعیت با ما

عشق بازی به همین آسانی است ...
شاعری با کلماتی شیرین

دست آرام ونوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

عشق بازی به همین آسانی است ...
که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند


عشق بازی به همین آسانی است
...

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هر که با پوزش و پیغامی با رهگذری
هر که با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظه کار

عرضه سالم کالایی ارزان به همه

لقمه نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطره خوش تا فردا

در رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشق بازی به همین آسانی است


نویسنده : نادر

<      1   2   3   4   5   >>   >

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
8038


:: بازدید امروز :: 
5


:: بازدید دیروز :: 
1


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

رویای من ...

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

پاییز 1385