سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویای من ...


85/9/25 ::  11:35 صبح

 

 

                                     

روزی روزگاری جزیره کوچک و زیبائی وسط اقیانوس وجود داشت که در آن همه احساسات بشری (اعم از شادی، غم، دانانی، قدرت ، لذت ، حسادت ......... و در نهایت عشق) در کنار هم زندگی می کردند. تو این جزیره هیچ خبری هم از آدمیزاد نبود و از بین موجودات زنده فقط گنجشکها آنجا زندگی میکردن و هر از گاهی پرنده های مهاجر از فراز آن عبور کرده و یا برای استراحت و تفریح مدتی رو در این جزیره می گذروندن.

تا اینکه روزی خبر رسید جزیره درحال فرورفتن به اعماق اقیانوسه و کلیه احساس ها باید هرچه زودتر آنجا را ترک کنند. همه احساس ها بلافاصله قایق های خودشون را برای ترک جزیره آماده کردند.. به غیر از عشق که حاضر به ترک جزیره نشد. عشق میخواست تا آخرین لحظات ممکن از زیبائیهای این جزیره بهشتی لذت ببره. تا اینکه جزیره به کلی از سکنه خالی شد و نصف آن در آب فرو رفت .. عشق فهمید که حالا زمان ترک جزیره برای او نیز فرا رسیده.. پس دور و برخودش رو نگاه کرد تا بلکه کسی پیدا بشه و ازش کمک بگیره. در همان موقع مال پرستی با قایق بزرگ خود از آنجا میگذشت. عشق صدا زد : آهای مال پرستی میشه من را هم در قایق خود سوار کنی؟ و جواب شنید : متاسفم.. قایق من پر است از طلا و نقره و جائی برای سوار کردن دیگری ندارم.. صبر کن تا کس دیگری را برای کمک گرفتن پیدا کنی.

بعد عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایق زیبائی از آنجا میگذشت کمک بخواهد. صدا زد : ای غرور، لطفا" به من هم کمک کن من قایقی ندارم که سوارش بشم و از اینجا برم . غرور جواب داد : من نمی توانم به تو کمکی کنم، تو سراپایت خیس شده و به قایق زیبای من صدمه میزنی.

بعد عشق ، غم را دید که پارو زنان از روبرو می آمد و گفت : ای غم خواهش میکنم تو به من کمک کن و مرا با خودت ببر. غم جواب داد :‌ای عشق.. واقعا نمیفهمی که من احتیاج به تنهائی و سکوت دارم و نمیتوانم با کسی همسفر بشم. نفر بعد شادی بود که از کنار عشق میگذشت . عشق فریاد زد : آهای شادی من را نیز با خودت ببر. ا ما شادی چنان سرمست و خشنود در فکر فرو رفته بود و برای خودش ترانه ای را زمزمه میکرد که حتی صدای عشق را هم نشنید.

عشق دیگه نا امید شده بود .. به آسمان نگاهی کرد و دید تمام گنجشکها و پرندگان مهاجر هم فوج فوج در حال ترک جزیزه اند. سرش را پائین انداخته و اشکش در آمده بود که صدائی او را بخود آورد (ای عشق ، بیا من تو را با خود خواهم برد). عشق نگاه کرد و گنجشک سال خورده ای را دید سوار بر قایقی فرسوده . چنان شاد شد و به هیجان آمد که فراموش کرد از گنجشک بپرسه تو که میتونی پرواز کنی، پس چرا با دوستات نرفتی و سوار قایقی !! . وقتی به جزیره امن دیگری رسیدند و گنجشک بعد از پیاده کردن عشق از قایق از آنجا دور شد تا به مقصد نامعلوم خود برود ، تازه عشق به فکرش رسید که چقدر مدیون اوست ، درحالیکه یادش رفت حتی اونطور که باید و شاید ازش تشکر کنه.

در جزیره جدید عشق با اولین کسی که برخورد کرد دانائی بود .. از او پرسید: ( آیا میدانی این گنجشک چرا منو نجات داد و درحالیکه میتونه به آسانی همه جا پرواز کنه ، به چه دلیل سوار بر قایق بود؟! ا زطرفی متعجبم از اینکه هیچ کس حاضر نشد بمن کمک کنه غیر از این گنجشک .. دانائی لبخندی زد و صادقانه جواب داد :‌ آخه میدونی میون این هم احساسات گوناگون که ساکن جزیره بودن گنجشک فقط عشق رو میشناخت و عظمت و زیبائی اونو درک میکرد، گنجشک با بقیه احساس ها نا آشناست .... با غرور و مال پرستی و دروغ و غیره که اصلا کاری نداره و غیر از تو فقط با غم و شادی کمی آشناست که اونا خودشون قایق داشتن و رفتن . "عشق" ناخود آگاه سرش رو بلند کرد بطرف آسمان ، گنجشک رو دید که بالای سرش اون دور دورها مشغول بال زدنه و انگار هنوز مواظبه و نگران تا ببینه آخر و عاقبت "عشق" چی میشه !!!

حالا رفقا بگید بینم آیا شما هم نگران عشق هستید ؟؟؟


نویسنده : نادر

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
8044


:: بازدید امروز :: 
11


:: بازدید دیروز :: 
1


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

رویای من ...

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

پاییز 1385