سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویای من ...


85/9/25 ::  11:18 صبح

         

میچرخم و میچرخم در سکوت شب ها و می بافم رشته ی دراز خیال هایم  را. 


گوش می سپارم به صدای خرد شدن استخوان هایم زیر بار تلخی ها و سختی ها،‌

بعد از جا بر می خیزم ، پنجره را باز می کنم و می گذارم نسیم به صورتم بخورد

سالهاست که عشقم را در صندوقچه غبارآلود قلبم پنهان ساختم و کلید این

صندوق را در بطری تنهایی نهاده وبه دریای بی پایان امید شناور نموده ام تا شاید

مسافری با کوله باری از محبت آن را از آب برگیرد و نیاز نامه ام را بر خواند و به یاریم

بشتابد . آری اینگونه ثانیه ها را می شمارم و در حسرتکده غریب خود به انتظار می نشینم

 

هر وقت تونستی برف را سیاه کنی هر وقت تونستی پای کلاغ را سفید کنی

هر وقت تونستی توی آب یک نفس عمیق بکشی اون موقع منم میتونم فراموشت کنم


شبی مست مست میگذشتم از در میخانه ای ، تا که چشم مستم خیره شد بر

خانه ای نرم نرمک پیش رفتم تا کناره پنجره وای خدایا ،دیدم عجب صحنه دیوانه ای

پدری کور و فلج اندر گوشه ای ، مادری گریان و نالان اندر گوشه ای ، پسری از

سوز و سرما میزند دندان به لب ، دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای ست

زان پس لعنت فرستادم به خویش تا که مستم ننگرم بر خانه ای تا که

 

ببینم دختری عصمت فروخته بهر نان خانه ای

 

تهدید نکن انجام بده و بیش از این منتظرم نگذار ماشه را بکش رگبار گلوله را

به من ارزانی دار من دیگر طاقت این زندگی را ندارم مرا به آتش بکش و راحتم

کن . آسایش ابدی را به من ارزانی کن مرگ را مضایقه نکن و بیش از این مرا

در انتظار نگذار ، شلیک کن به آتشم بکش یالا زودتر من دیگر طاقت این

زندگی را ندارم نقطه ی پایان را بگذار خاتمه بده این زندگی لبریز از عجر و

یاس را بر من خاتمه بده ، من دیگر طاقت این زندگی را ندارم دندانهایت را بر

روی هم فشار بده و شلیک کن من دیگه حتی از خودم هم بدم میاد !

نظر یادتون نره

 


نویسنده : نادر

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
8033


:: بازدید امروز :: 
0


:: بازدید دیروز :: 
1


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

رویای من ...

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

پاییز 1385